از صلح میگویند یا از جنگ میخوانند؟!
دیوانهها آواز بیآهنگ میخوانند
گاهی قناریها اگر در باغ هم باشند
مانند مرغان قفس دلتنگ میخوانند
کنج قفس میمیرم و این خلق بازرگان
چون قصهها مرگ مرا نیرنگ میدانند
سنگم به بدنامی زنند اکنون ولی روزی
نام مرا با اشک روی سنگ میخوانند
این ماهی افتاده در تنگ تماشا را
پس کی به آن دریای آبیرنگ میخوانند
شعر از آقای فاضل نظری
سلام دوستان
برای من که چشمام یه مدتی نمی دید.. تلنگری بود ارزشمند و چون حال بدی بود و...
خلاصه این که دلم نیومد دریغ کنمش از شما ...
شاد باشید و بینا
یکی از صبحهای سرد ماه ژانویه سال ۲۰۰۷، مردی در متروی واشنگتن، در aنواختن ویولن بود .او در مدت ۴۵ دقیقه، شش قطعه از باخ را نواخت. در این مدت، تقریبا دو هزار نفر وارد ایستگاه شدند که بیشتر آنها در حال رفتن به محل کارشان بودند.
کمی به عکس العملهای آنها دقت کنید:
یک مرد میانسال، متوجه نواخته شدن موسیقی شد و سرعت حرکتش را کم کرد. چند ثانیه ایستاد، سپس عجله کرد تا دیرش نشود.
چند دقیقه بعد ویولنیست، اولین دلارش را دریافت کرد. یک زن پول را در کلاه انداخت و بدون توقف به حرکت خود ادامه داد.
مرد جوانی به دیوار تکیه داد و کمی به او گوش داد، بعد به ساعتش نگاه کرد و رفت.
پسربچه سهسالهای ایستاد . ولی مادرش دستش را محکم کشید و او را همراه برد. پسربچه در حالی که دور میشد، به عقب نگاه میکرد و ویولنیست را می دید.
چند بچه دیگر هم رفتار مشابهی کردند اما همه پدرها و مادرها بچهها را مجبور میکردند که نایستند و سریع با آنها بروند.
بعد از 45 دقیقه که نوازنده بدون توقف مینواخت "تنها شش نفر مدت کوتاهی ایستادند و گوش کردند.
بیست نفر پول دادند، ولی به مسیر خود بدون توقف ادامه دادند.در مجموع ۳۲ دلار هم برای ویلنیست جمع شد.
مرد، نواختن موسیقی را قطع کرد اما هیچ کس متوجه قطع موسیقی نشد .هیچ کس این نوازنده را نشناخت ... و متوجه نشد که او «جاشوآ بل» یکی از بزرگترین موسیقیدانهای دنیا است .
او آنروز در آن ایستگاه مترو یکی از بهترین و پیچیدهترین قطعات موسیقی که تا به حال نوشته شده را با ویولناش که ۳٫۵ میلیون دلار میارزید، نواخته بود ... اما هیچکس متوجه نشد .
تنها دو روز قبل همین هنرمند یعنی جاشوآ بل در بوستون امریکا کنسترتی داشت که قیمت بلیط ورودیاش ۱۰۰ دلار بود.
این یک داستان واقعی است. واشنگتن پست در جریان یک آزمایش اجتماعی با موضوع ادراک، سلیقه و ترجیحات مردم، ترتیبی داده بود که جاشوآ بل به صورت ناشناس در ایستگاه مترو بنوازد تا معلوم شود در یک محیط معمولی و در یک زمان نامناسب، آیا ما متوجه زیبایی میشویم؟
آیا برای قدردانی و لذت بردن از این زیبایی توقف میکنیم؟
آیا ما می توانیم نبوغ و استعداد را در یک شرایط غیرمنتظره، کشف کنیم؟
نتیجه
وقتی ما متوجه نواختن یکی ازبهترین موسیقیهای نوشته شده دنیا توسط یکی از بهترین موسیقیدانهای دنیا با یکی ازبهترین سازهای دنیا نمی شویم...
پس حتما چیزهای خوب و زیبای دیگری هم در زندگیمان وجود دارد که از درک آنها غفلت میکنیم..
دوست اش می دارم
چرا که می شناسم اش
به دوستی و یگانه گی .
شهر
همه بیگانه نگی و عداوت است .
.
هنگامی که دستان مهربان اش را به دست می گیرم
تنها یی غم انگیزش را در می یابم .
اندوهش
غروبی دل گیر است
در غربت و تنهایی.
هم چنان که شادی اش
طلوع همه افتاب هاست
و صبحانه
و نان گرم
و پنجره ای
که صبح گاهان
به هوای پاک گشوده می شود
و طراوت شمعدا نی ها
در پاشویه حوض .
چشمه یی
پروانه یی و گلی کوچک
از شادی
سرشارش می کند
و یاسی معصومانه
از اندوهی
گران بارش :
این که بامداد او دیری ست
تا شعری نسروده است .
چندان که بگویم
((امشب شعری خواهم نوشت ))
با لبانی متبسم به خوابی ارام فرو می رود
چنان چون سنگی
که به دریاچه یی
و بودا
که به نیروانا
و در این هنگام
دخترکی خردسال را ماند
که عروسک محبوب اش را
تنگ در اغوش گرفته باشد .
اگر بگویم که سعادت
حادثه یی ست بر اساس اشتباهی
اندوه
سراپای اش را در بر می گیرد
چنان چون دریاچه یی
که سنگی را
و نیروانا
که بودا را
چرا که سعادت را
جز در قلمرو عشق باز نشناخته است
عشقی
که به جزتفاهمی آشکار نیست .
نخست
دیر زمانی در او نگریستم
چندان که چون نظر از وی باز گرفتم
در پیرامون من
همه چیزی
به هیات او در امده بود .
آن گاه دانستم که مرا دیگر
از او
گریز نیست .
احمد شاملو
دفتر یکم از مجموعه اثار
صفحه 510
به نام خدا
آنکه بر علی(ع) تیغ کشید عبدالرحمن نبود که عبدالرحمن بر عابدترین عبد رحمان تیغ نمی کشد...
آنچه در ادامه ی پست آورده شده ، مرثیه ایست برای دل خودم ، وصف امام علی نیست که «در وصف نگنجد».
هنــوز نشستی منتظــر شـاید که از را(ه) برســه
شــاید که دسـت کوچیکت به دسـت آقا برسـه
شـاید هنــوز فکـر می کنی بازم میاد با دسـت پر
دست می کشه روی سرت بهت میگه غصه نخور
فکر می کنی که امشبم حس می کنی بابا داری
دوباره یادت میـــاره ، خــــــدا رو اون بالا داری
دوباره مهـــــربونیاش اشکُ میگیـره از چشــات
یادت میـره که چنــد سـاله پیش خــدا رفته بابات
امشـبُ منتظــر نباش امشب پاهاش جـون نداره
ولــی دلش پیش تو ئه که سفـــرتون نون نداره
چه جــوری طاقت میاری این همـه غصــه و غمُ
بگــم خـــدا چیکار کنــه دستای ابن ملجــمُ . . .
فـــزت و رب کعبـــشُ تمام کـــــوه ها شنیـــدن
از وقتــی افتاد رو زمیـــن ، پرنـده ها نپّـــــریدن
رودخــــونه ها آب ندارن آسمـــونم تیــره شـــده
اما علی چنــد ساعته به آسمــون خیــره شــده
پیش خـداش داره میــره آخــر رسـید به آرزوش
شـادی تمـوم شد رو زمین پیراهن سیـاه بپـوش
و چون بندگانم از دوری و نزدیکی ام پرسش کنند، به آنها بگو من به شما نزدیکم. هرکه مرا بخواند دعای او را اجابت می کنم.
«بقره - 186 »
«خدایا! مرا وسیله ای برای صلح و آرامش قرار ده. بگذار هرجا تنفر هست، بذر عشق بکارم. هرجا آزردگی هست، ببخشایم.هرجا شک هست ایمان، هرجا یأس هست امید ، هرجا تاریکی هست روشنایی و هرجا غم جاری است ، شادی نثار کنم.
الهی! توفیقم ده که بیش از طلب همدردی ، همدردی کنم و پیش از آن که مرا بفهمند ، دیگران را درک کنم زیرا در عطا کردن است که می ستانیم و در بخشیدن است که بخشیده می شویم و در مردن است که حیات ابدی می یابیم.»
«فرانسیس آسیسی»
« بگذار به جای اینکه دعا کنــم تا از خطــر ایمن باشـم ، بی مهابا به مصـاف آن بروم.
بگذار به جای اینکه برای تسکین دردم التماس کنم ، توانایی غلبـه بر آن را داشته باشم.
بگذار به جای اینکه در جبهه ی نبرد زندگی دنبال متحد بگردم ، به توانمندی های خود متکی باشم.
بگذار به جای اینکه نگران خود باشم ، دل به صبری ببندم که آزادیم را نوید می دهد.
عطایی کن تا از ترس فاصله بگیرم و رحمت تو را نه فقط در موفقیت هایم بلکه آن را در شکست هایم نیز احساس کنم.»
«رابین دارنات تاگور»
« هرگاه که به شکلی می گوییم " آمین " اتفاقی می افتد. »
«استلا تریل مان»
دوستی نوشته بود :
" برای از تو سرودن هوا مناسب نیست "
باور نکردم و حاصل آن ناباوری این شد:
سپاه چشــم سیاه تو بوالعجـــــایب شــــد
توان ز لشــــــکر قلبم ستاند و غالب شــــد
شـــدم اسیــــر و به لطف اســـارتم بر من
نثار بوســــــه به دست امیــــر واجب شــد
شکست خورده ام و سرخوشم ازاین اقبال
که هرچه باخت دلم لب دو چنـد صاحب شد
سـزاست گر به رکابت و گر به شمشیــرت
فنا شـــود دل و جانی که بر تو راغب شـــد
به یمن معجــــزه ای کز تو دید زاهـــــد پیر
بساط سجده یه آتش کشید و تائب شــــــد
تویی که شعــر سکوتت مرصــع است بگـو
غزل چگــــونه بر این دل نوشتــه قالب شد
به رغــم هجمــه ی توفان خانمان ســوزت
برای از تو ســـرودن هــــوا مناسب شــــد
سلام...
یه کوچولو ابراز وجود..یعنی ما هستیم هنوز...
......
هر وقت دچار مشکلی هستی
سکوت کن
شاید خدا حرفی برای گفتن داشته باشد...
از باغ مـــــیبرند چراغــــانــیات کنند
تا کاج جشنـــــــهای زمستانیات کنند
پوشاندهاند «صبح» تو را «ابرهای تار»
تنهــا به این بهـــانه که بارانـــیات کنند
یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار میبرنــــد که زندانـــــیات کنند
ای گل گمان مکن به شب جشن میروی
شاید به خاک مــــــردهای ارزانیات کنند
یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطهای بترس که شیطــــانـیات کنند
آب طلــــب نکرده همیشــــه مراد نیست
گاهــی بهانـهای است که قربانیات کنند
( فاضل نظری)