نجمه زارع در 29 آذرماه 1361 در شهرستان کازرون دیده به جهان گشود. وی شش ماه پس از تولد همراه با خانوادهاش به قم عزیمت نموده و در آنجا ساکن شدند. دوران دبستان را در مدرسهی «اوسطی» قم گذراند و دوران راهنمایی و دبیرستان را به ترتیب در مدارس «نرجسیه» و «شهدای چهارمردان» پشت سر گذاشت. طی سالهای 79 تا 81 در دانشگاه همدان به تحصیل در رشتهی عمران پرداخت و سرانجام ... با اشتباه پزشک معالجش در تاریخ 31 شهریور 1384 دارفانی را وداع گفت.
وی در دوران کوتاه زندگی خود با حدود 30 عنوان برگزیده در کنگرههای شعر و سرودن 4 دفتر شعر، نام خود را در حافظهی ادبی ایران ثبت نمود.
وقتی دلم به سمت تو مایل نمیشود
باید بگویم اسم دلم ، دل نمیشود
دیوانهام بخوان که به عقلم نیاورند
دیوانهی تو است که عاقل نمیشود
تکلیف پای عابران چیست؟ آیهای
از آسمان فاصله نازل نمیشود
خط میزنم غبار هوا را که بنگرم
آیا کسی زِ پنجره داخل نمیشود؟
میخواستم رها شوم از عاشقانهها
دیدم که در نگاه تو حاصل نمیشود
تا نیستی تمام غزلها معلّق اند
این شعر مدتیست که کامل نمیشود
*******************
ضعیف و لاغر و زرد و صدای خوابآور
کنار بستر من قرصهای خوابآور
لجن گرفتم از این سرگذشت ویروسی
از این تب، این تبِ مالاریای خوابآور
منی که منحنی زانوان زاویهدار
جدا نمیکندم از هوای خوابآور
همین تجمع اجساد مومیایی شهر
مرا کشانده به این انزوای خوابآور
زمین رها شده دورِ مدارِ بیدردی
و روزنامه پر از قصههای خوابآور
هنوز دفترِ خمیازههای من باز است
بخواب شعر! در این ماجرای خوابآور
************************
از خاطرات گمشده میآیم تابوتی از نگاه تو بر دوشم
بعد از تو من به رسمِ عزاداران غیر از لباسِ تیره نمیپوشم
در سردسیری از منِ بیهوده وقتی که پوچ و خسته و دلسردم
شبها شبیه خواب و خیال انگار تب میکند تن تو در آغوشم
تکثیر میشوند و نمیمیرند سلولهای خاطرهات در من
انگار مانده چشم تو در چشمم لحن صدای گرمِ تو در گوشم
هرچند زیر اینهمه خاکستر، آتش بگیر و شعله بکش در من
حتی پس از گذشت هزاران سال روشن شو ای ستاره خاموشم
بعد از تو شاید عاقبتِ من نیز مانند خواجه حافظِ شیراز است
من زندهام به شعر و پس از مرگم مردُم نمیکنند فراموشم
*****************
فضای خانه که از خنده های ما گرم است
چه عاشقانه نفس می کشم ! هوا گرم است
دوباره “دیده امت” زّل بزن به چشمانی
که از حرارت ” من دیده ام ترا ” گرم است
بیا گناه کنیم عشق را … نترس … ، خدا ،
هزار مشغله دارد ، سر ِ خدا گرم است
******************
بعید نیست سرم را غزل به باد دهد
و آبروی مرا در محل به باد دهد
زبان سرخ و سرِ سبز و چند نقطه…، مرا
دوصد کنایه و ضربالمثل به باد دهد
چهقدر نقشه کشیدم برای زندگیم
بعید نیست که آن را اجل به باد دهد
وباز هم...
" وقتی تنهــائیم دنبال دوســت می گردیم ، پیـدایش که کردیم دنبال
عیب هایش می گردیم ، وقتی که از دستش دادیم در تنهـایی دنبال
خاطراتش می گردیم... "
ژان پل سارتر
راستی چرا ؟!
تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هرشب
بدینسان خواب ها را با تو زیبا می کنــم هر شب
تبی این کاه را چون کوه سنگین می کند آن گاه
چه آتش ها که در این کوه برپا می کنم هر شب
تماشـایی است پیچ و تاب آتش ها خوشا بر من
که پیچ و تاب آتش را تماشــا می کنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تاباورکنی ای دوست
چگــونه با جنــون خود مدارا می کنم هــر شب
چنـان دستــم تهــی گردیده از گــرمای دست تو
که این یخ کرده را از بی کسی"ها" می کنم هر شب
تمــام ســـایه ها را می کشــــم بر روزن مهتاب
حضـورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب
دلـــم فــریاد می خواهــد ولی در انزوای خویش
چـــه بی آزار با دیوار نجـــــوا می کنــم هـر شب
کجــا دنبال مفهــومی برای عشـــق می گردی؟
که من این واژه را تا صبــح معنا میکنم هرشب...
محمد علی بهمنی
تولدت مبارک ای ماه قشنگ!
عنوان یکی از کتابهای انتشارات کانون پرورش فکری است!!!
حتما میگید : اصلا چه ربطی داره؟
ربط داره دیگه؟
اگه جای من باشی ربطشم پیدا میشه
در این زمانه ی بی های و هوی لال پرسـت
خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرسـت
چگونه شــرح دهم لحظــه لحظــــه خود را
برای این همــــه نا باور خیـــــال پرســــت
به شب نشینـــی خرچنگ های مـــــردابـی
چگـــونه رقـص کند ماهی زلال پرســـــت
رسیــده ها چه غـــریب نچیـــده می افتنــد
به پای هـــرزه علف هــای باغ کال پرســت
رسیـده ام به کمــالی که جز انالحق نیست
کمـــــــال دار برای من کمــــال پرســـت
هنــوز زنده ام و زنده بودنم خــــاری اســت
به تنگ چشمــــی نا مـــردم زوال پرســــت
"محمد علی بهمنی"
بـا من بـرنـو به دوش یـاغی مشروطه خواه
عشق کاری کرده که تبریز می سوزد در آه
بعدها تاریخ می گوید که چشمانت چه کرد؟
بــا مـن تـنـهـا تـر از سـتـارخـان بـی سـپـاه
موی من مانند یال اسب مغرورم سپید
روزگـار من شـبـیـه کـتـری چوپان سیاه
هرکسی بعد از تو من را دید گفت از رعد و برق
کـنـده ی پـیـر بـلـوطی سوخت نه یک مشت کاه
کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود
یـک نـفـر بـایـد زلیخا را بیاندازد به چاه
آدمـیـزادست و عشق و دل به هر کاری زدن
آدم ست و سیب خوردن آدم ست و اشتباه
سوختم دیدم قدیمی ها چه زیبا گفته اند
« دانه ی فلفل سیاه و خال مهرویان سیاه »
شعر از حامد عسکری
به نام خدایی که در این نزدیکیست ...
با شعرهای شاعر محترم - جناب آقای رستم پور - تاره آشنا شدم.. ربان بیاتشان را خیلی دوست دارم...آنقدر که تصمیم گرفتم به این کلبه ی بی عبور سری بزنم و بواسطه ی کلام دلشین ایشان - که به باور بنده تک تک کلماتشان بر آمده ار عمق دل می باشد - جانی تازه ببخشم...
-----
انگار تمام باورم را بردند
در فرصت پر زدن پرم زا یردند
هرجند کلاه را به من پس دادند
شمشیر کشیدند و سرم را بردند
-----
نه فروختنی اند
نه شمردنی
یادگار جستجوی تواند
این تاول ها
-----
حالم بهم می خورد
از دیدن آدم های عوضی
با آیینه دست نمی دهم!
محمد رضا رستم پور