در روزگار پیری مولانا ، شمس تبریزی برای بار دوم ناپدید شد . تمام شهر را به جستجوی او پرداختند ولی سودی نداشت . در مجلس درس مولانا ، افرادی می آمدند و با هدف فریب دادن وی با آب و تاب فراوان پیدا شدن شمس را بشارت می دادند و می گفتند : ما خود او را در فلان مکان در شهر دیده ایم ! مولانا نیز با شادی تمام آنها را در آغوش گرفته و سپس جامه و قبای خود را به رسم مژدگانی به آنان می بخشید . پس از مدتی ، چند تن از نزدیکان وی با دیدن این صحنه ها و از اینکه این افراد با دروغگوئی مولانا را بازیچه قرار داده و مسخره می کنندُ، ناراحت شدند و با لحنی ملایم و صمیمی به او گفتند : چرا حرف این دغل بازان را باور می کنی و فریب اینان را می خوری ؟ اینها دروغ می گویند .... مولانا با لبخندی بر لب در جواب آنها می گفت : شما مگر مرا نمی شناسید ؟ من اگر می دانستم که اینها راست می گویند که جانم را نثارشان میکردم !!
|