خبری از دوست

در روزگار پیری مولانا ، شمس تبریزی برای بار دوم ناپدید شد . تمام شهر را به جستجوی او پرداختند ولی سودی نداشت . در مجلس درس مولانا ، افرادی  

می آمدند و با هدف فریب دادن وی با آب و تاب فراوان پیدا شدن شمس را بشارت می دادند و می گفتند : ما خود او را در فلان مکان در شهر دیده ایم ! مولانا نیز با شادی تمام آنها را در آغوش گرفته و سپس جامه و قبای خود را به رسم مژدگانی  

به آنان می بخشید . پس از مدتی ، چند تن از نزدیکان وی با دیدن این صحنه ها و از اینکه این افراد با دروغگوئی مولانا را بازیچه قرار داده و مسخره می کنندُ، ناراحت شدند و  با لحنی ملایم و صمیمی به او گفتند :  

چرا حرف این دغل بازان را باور می کنی و فریب اینان را می خوری ؟ اینها دروغ 

 می گویند ....  

مولانا با لبخندی بر لب در جواب آنها می گفت : شما مگر مرا نمی شناسید ؟ من اگر می دانستم که اینها راست می گویند که  جانم را نثارشان میکردم !! 


مده ای رفیق پندم ، که به کار در نبندم            تو میان ما ندانی که چه میرود نهانی
مزن ای عدو به تیرم که بدین قدر نمیرم           خبرش بگو که جانم بدهم به مژدگانی