چارلی چاپلین


آموخته های چارلی چاپلین
 
  
 آموخته ام ... که:
 با پول می شود خانه خرید ولی آشیانه نه، رختخواب خرید ولی خواب نه، ساعت خرید  ولی 
زمان  نه، می توان مقام خرید ، ولی احترام نه، می توان کتاب خرید ولی دانش نه، دارو خرید ولی سلامتی نه، خانه خرید ولی زندگی نه و بالاخره ،   

می توان قلب خرید،  ولی عشق را نه...
 آموخته ام ... که:
 تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند  کسی است که به من می گوید :  تو مرا  شاد کردی.
 آموخته ام ... که:

 مهربان بودن، بسیار مهم تر از درست بودن است.
 آموخته ام ... که:

 هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی، نه گفت .
 آموخته ام ... که:

 همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم.
 آموخته ام ... که:

 مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظاردارد،همه ما احتیاج به   دوستی داریم که لحظه ای با او  از جدی بودن دور باشیم.
 آموخته ام ... که:

 گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد، فقط دستی است برای گرفتن دست       او  و قلبی است برای فهمیدن وی.
 آموخته ام ... که:

 راه رفتن کنار پدرم در یک شب تابستانی در کودکی، شگفت انگیزترین چیز در بزرگسالی است.
 آموخته ام ... که:

 زندگی مثل یک دستمال لوله ای است، هر چه به انتهایش نزدیکتر می شویم سریعتر حرکت  می کند.
 آموخته ام ... که: 

 پول شخصیت نمی خرد.
 آموخته ام ... که:

 تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می کند.
 آموخته ام ... که:

خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید ، پس چه چیز باعث شد که من بیندیشم 

 می توانم همه چیز را در یک روز به دست بیاورم؟
 آموخته ام ... که:

 چشم پوشی از حقایق، آنها را تغییر نمی دهد.
 آموخته ام ... که:

 این عشق است که زخمها را شفا می دهد نه زمان.
 آموخته ام ... که:

 وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی واقعی از سوی ما دارد.
 آموخته ام ... که:

 هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم.
 آموخته ام ... که:

 زندگی دشوار است، اما من از او سخت ترم.
 آموخته ام ... که:

 فرصت ها هیچ گاه از بین نمی روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد.
 آموخته ام ... که:

 آرزویم این است که قبل از مرگ مادرم یکبار به او بیشتر بگویم دوستش دارم.
 آموخته ام ... که:

 لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن، نگاه را وسعت داد.
 
 

 

کلاس پنجم که بودم پسر درشت هیکلی در ته کلاس ما می‎نشست که برای من مظهر تمام چیزهای چندش‎آور بود،آن هم به سه دلیل: اول آنکه کچل بود ، دوم اینکه سیگار می‎کشید و سوم - که از همه تهوع‎آورتر بود - اینکه در آن سن و سال ، زن داشت! 

 چند سالی گذشت یک روز که با همسرم ازخیابان می گذشتیم ،آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم در حالیکه خودم زن داشتم ،سیگار می‎کشیدم و کچل شده بودم. 

                                                                                   دکتر علی شریعتی

 

 

 

 

 

 

 


بی تعارف

 

مـــی توان با سوره ی چشمان تو تغییر کرد

لحظـــه های سخت را تحقیر و بی تاثیر کرد

*

کاغذ و ذوق و قلم از نقش  تو در مانــــده اند

آه اگر می شد که لب های تو را تصویر کرد

*
یا چه توفیقی اگر. . . ، امّا میسر نیســت  که

در کتابی طرز لبخنــد  تو را تفسیــــــر کرد

*
بی تعارف با تو می گویم ،  به واقع می توان

هستی ام را در جهان چشم تو  تعبیــــر کرد

*
می شود راهی  به سوی لمس شادی باز کرد

می توان با غلطکـــی  ناراحتی را زیر کرد

*
با تو در شطرنج گیتــی می توان  پیروز شد

می شود مردی پیاده ، فاتح  تقدیــــر کــــرد

*
زندگی هر چند پوشــالیسـت  اما پیش تـــــو

لـــذّتی دارد که ایّــام جوانـــی  پیــــــر کرد

*
با تو باید دســت رد بر دست عزرائیـــل زد

می توان حتّی بــرای ترک دنیــا دیر کــــرد 

                                           یزدان صلاحی

حکمت


هزاران نفر برای باریدن باران دعا می کنند..

غافل از این که

خدا با کودکی ست که چکمه هایش سوراخ است.

بخونید..ضرر نداره

 این مطلب را دالایی لاما برای سال 2008 تنظیم کرده است. بخوانید و به گوش  دیگران نیز برسانید.

 ***********

1-  به خاطر داشته باش که  عشقهای سترگ ودستاوردهای عظیم، به خطر کردنها و ریسکهای بزرگ محتاجاند.

2-   وقتی چیزی را از دست دادی، درس گرفتن از آن را از دست نده. 

3- این سه میم را همواره دنبال کن:

* محبت و احترام به خود را

* محبت به همگان را

* مسؤولیتپذیری در برابر کارهایی که کردهای

4- به خاطر داشته باش دست  نیافتن به آنچه میجویی، گاه اقبالی بزرگ است.

5- اگر میخواهی قواعد بازی  را عوض کنی، نخست قواعد را فرابگیر.

6- به خاطر یک مشاجرهی کوچک، ارتباطی بزرگ را از دست نده.

7-  وقتی دانستی که خطایی مرتکب شدهای، گامهایی را پیاپی برای جبران  آن خطا بردار.

8-  بخشی از هر روز خود را به  تنهایی گذران.

9-  چشمان خود را نسبت به  تغییرات بگشا، اما ارزشهای خود را بهسادگی در برابر آنها فرومگذار.

1۰-  به خاطر داشته باش که گاه سکوت بهترین پاسخ است.

11-  شرافتمندانه بزی؛ تا هرگاه بیشتر عمر کردی، با یادآوری  زندگی خویش دوباره شادی را تجربه کنی.

12-  زیرساخت زندگی شما، وجود  جوی از محبت و عشق در محیط خانه و خانواده است.

13-  در مواقعی که با محبوب خویش  مشاجره می کنی و از او گله داری، تنها به موضوعات کنونی بپرداز و سراغی از گلایههای قدیم نگیر.

14-   دانش خود را با دیگران در  میان بگذار. این تنها راه جاودانگی است.

15-  با دنیا و زندگیِ زمینی بر سر مهر باش.

16-  سالی یک بار به جایی برو که تا کنون هرگز نرفتهای.

17-  بدان که بهترین ارتباط، آن است که عشق شما به هم، از نیاز شما  به هم سبقت گیرد.

18-  وقتی می خواهی موفقیت خود را ارزیابی کنی، ببین چه چیز را از دست دادهای که چنین موفقیتی را به دست آوردهای.

19-  در عشق و آشپزی، جسورانه  دل را به دریا بزن.

نتیجه

چندروز پیش تو یه پست درباره ی یه کنکور نوشته بودم.  از مرد فولاد و بتن نوشته بودم که چند ساعت بیشتر برای شرکت در کنکور ادبیات فراگیر پیام نور وقت نگذاشته و تردید قبول شدن و رقابت نابرابر و .... 

تردید بی موردی بود ، اونایی که می شناختنش تردید نداشتن. دوستی  گفته بود :" اگردرکنکوری که می دهد به نتیجه برسد این پیام نور است که در پذیرش او قبول شده است.." و دوست دیگری اظهار ناراحتی کرده بود از این که ایشون از بزرگان ادبیات کشور شناخته نشدن. 

.

حق داشتند  

.

. 

قبول شد  

با رتبه 1

 

 

سایه ای ..پناهی ...

 

حیف می دانم که دیگر بر نمی داری از آن خواب گران سر

تا ببینی خردسال سالخورد خویش را  

کاین زمان چندان شجاعت یافته است  

تا بگوید : 

         راست می گفتی پدر ! 

 

*** 

آخرین دیدار ما دقیقاً همین ساعات نه سال پیش بود....آخرین باری که شنیدم صداشو،  

- سلام بابا

- سلام ..

- مامان کجاست؟ با مامان کار دارم 

- خوابه ...امشب همه زود خوابیدن..بیا تو بابا

- دیر وقته، نوید بیرون منتظره ،میرم...کاری ندارید شما؟ 

- نه بابا...برو به سلامت

لبخند پنهان پشت چشماش....پشت لبهای بسته اش 

لازم نبود برای نشون دادن حالات درونیش شکل صورتش تغییر کنه...ابروهاش بیاد پایین برای اخم یا دهانش باز بشه برای خنده...تمام حالات درونیش از چشماش میریخت بیرون... 

چقدر دلم برای نگاه مهربونش تنگ شده....چقدر دلم میخواد حس کنم که هست... 

چقدر لذت بخشه که به خاطر میارم نگرانیش و ...خودخواهانه است ولی حقیقتاً لذت بخشه کسی اینجوری خالصانه ...فقط و فقط نگران خودت باشه... 

افسوس.... 

امشب هیچ جوری گول نمیخورم.....میخوامش....میخوامش.... 

مثل بچه های لجباز  میخوامش....

از ماست که بر ماست

 

 دو کودک با هم بازی می کردند. پسرک چند تیله داشت و دختر کوچک چند  شیرینی، پسرک گفت: من تیله هامو بهت میدم ، در عوض تو هم شیرینی هاتو بهم بده.   

دختر هم قبول کرد. پسرک قشنگ ترین تیله اش را در جیبش پنهان کرد و بقیه را به دختر داد. دخترکوچک اما همانطور که قول داده بود      

 همه ی شیرینی هایش را به پسر داد .  

آن شب دخترک راحت خوابید! اما پسر تا صبح خوابش نبرد ؛تمام شب این فکر آزارش می داد :  

نکنه همه ی شیرینی هاشو بهم نداده باشه!؟

وقتی تو می آیی

 

منم مجنون بی لیلا

در این شهر غریب اما

تمام شهر لیلا می شود

وقتی تو می آیی....

از وبلاگ ستاره - داستان طلاق

                                                                                                             

اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است, دستشو گرفتم و گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم. اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم, انگار دهنم باز نمی شد                                                                                . 

هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود, باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم, از من پرسید چرا؟!

اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی.

  اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک می ریخت, می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟

اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم, چرا که من دلباخته یک دختر جوان به اسم"دوی" شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم.

من و اون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم, خونه, سی درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگه ها کرد و بعد همه رو پاره کرد.

زنی که بیش از ده  سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعا متاسف بودم و می دونستم که اون ده  سال از عمرش رو برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من کرده, اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم.

بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد, چیزی که انتظارش رو داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود.بلاخره مسئله طلاق کم کم داشت براش جا می افتاد. فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست, وقتی اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست به جز این که در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم.

اون درخواست کرده بودکه در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم, دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست که جدایی ما پسرمون رو دچار مشکل بکنه!

این مسئله برای من قابل قبول بود, اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از من خواسته بود که بیاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دست هام گرفته بودم و به خانه اوردم. و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرمو راه ببرم.

خیلی درخواست عجیبی بود, با خودم فکر کردم حتما داره دیونه می شه.

اما برای این که اخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم.

وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای "دوی"تعریف کردم اون با صدای بلند خندید گفت:

 به هر باید با مسئله طلاق روبرو می شد, مهم نیست داره چه حقه ای به کار می بره..

  مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعین کرده بود من اون رو بلند کردم و در میان دست هام گرفتم.

هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم..

پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می بره.

جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود ده متر مسافت رو طی کردیم.. اون چشم هاشو بست و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو!

نمی دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم.. بالاخره دم در اون رو زمین گذاشتم, رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت, من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم.

روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم, می تونستم بوی عطرشو اسشمام کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود. با خودم فکر کردم من مدتهاست که به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سالهاست که ندیدمش, من از اون مراقبت نکرده بودم.

متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته, چندتا چروک کوچک گوشه چماش نشسته بود,لابه لای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود!

برای لحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟!

روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره احساس کردم.

این زن, زنی بود که ده  سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود.

روز پنجم و ششم احساس کردم, صیمیت داره بیشتر وبیشتر می شه, انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره.

 من راجع به این موضوع به "دوی" هیچی نگفتم. هر روز که می گذشت برام آسون تر و راحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم, با خودم گفتم حتما عظله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می کرد. یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند.با صدای آروم گفت: لباسهام همگی گشاد شدند.

و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل می کردم, انگار وجودش داشت ذره ذره آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد, ضربه ای که تا عمق وجودم رو لرزوند. توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود, انگار جسم و قلبش ذره ذره آب می شد. ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم.. پسرم این منظره که پدرش , مادرش رو در اغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یک جزئ شیرین زندگی اش شده بود.

همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد.

من روم رو برگردوندم, ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیم رو عوض کنم. بعد اون رو در آغوش گرفتم و حرکت کردم. همون مسیر هر روز, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی.دستهای اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون رو حمل می کردم,

درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو در اغوش گرفتم به سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم.

 انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد. پسرمون رفته بود مدرسه, من در حالی که همسرم در اغوشم بود با خودم گفتم:

 من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون توجه نکرده بودم.

 

اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم, وقتی رسیدم بدون این که در ماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم, نمی خواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم, تردید کنم.

"دوی" در رو باز کرد, و من بهش گفتم که متاسفم, من نمی خوام از همسرم جدا بشم!

اون حیرت زده به من نگاه می کرد, به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر نمی کنی تب داشته باشی؟

من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متاسفم, من جدایی رو نمی خوام, این منم که نمی خوام از همسرم جدا بشم.

به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم.

 زندگی مشترک من خسته کننده شده بود, چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم.

زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود

نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم.

من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم. "دوی" انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت. 

من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم.

یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم.

دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟

و من در حالی که لبخند می زدم نوشتم : 

از امروز صبح, تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می کنم, تو روبا پاهای عشق راه می برم, تا زمانی که مرگ, ما دو نفر رو از هم جدا کنه.

 

************ ********* ********* ********* **

جزئیات ظریفی توی زندگی ما هست که از اهمیت فوق العلاده ای برخورداره, مسائل و نکاتی که برای تداوم و یک رابطه, مهم و ارزشمندند.

این مسایل خانه مجلل, پول, ماشین و مسایلی از این قبیل نیست.

 این ها هیچ کدوم به تنهایی و به خودی خود شادی افرین نیستند.

پس در زندگی سعی کنید:

زمانی رو صرف پیدا کردن شیرینی ها و لذت های ساده زندگی تون کنید.

 

چیزهایی رو که از یاد بردید, یادآوری و تکرار کنید و هر کاری رو که باعث ایجاد حس صمیمیت و نزدیکی بیشتر و بیشتر بین شما و همسرتون می شه, انجام بدید..

زندگی خود به خود دوام پیدا نمی کنه.

این شما هستید که باید باعث تداوم زندگی تون بشید.

 اگر این داستان رو برای فرد دیگه ای نقل نکنید هیچ انفاقی نمی افته, اما یادتون باشه که اگه این کار رو بکنید شاید یک زندگی رو نجات بدید