از زرتشت

 

چنین گفت زرتشت : 

 اگر کلید قلبی را نداری قفلش نکن

 اگر کسی را دوست نداری خردش نکن

 اگر دستی را گرفتی رهایش نکن

 مراقب گرمای دلت باش تا کاری که زمستان با زمین کرد زندگی با دلت نکند.


نظرات 9 + ارسال نظر
رضا سیاوشی - بوشهر دوشنبه 24 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:45 ق.ظ http://www.impgu85.blogfa.com/

سلام خدمت دوست گرامی .
وبلاگ زیبا و پر محتوایی دارید .
ممنونم که به ما سر زدید .
امید که همیشه پایدار و و آرام باشید .

وحید سه‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 03:16 ب.ظ http://www.arinoos.blogsky.com

حق با اوست

رضا سیاوشی - بوشهر یکشنبه 30 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:25 ق.ظ http://impgu85.blogfa.com/

سلام و عرض ادب خدمت گرامی دوست آشنایمان ؛
از اینکه به وب ما سر می زنید ، کمال سپاس را دارم .
امید که پایدار باشید و در راه رفتن تان ، ثابت قدم .

شهرزاد یکشنبه 30 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:14 ب.ظ

با سلام
هر کسی گمشده ای دارد . هر کسی دو تا است .
و خدا یکی بود . و یکی چگونه می توانست باشد ؟
هر کسی به اندازه ای که احساسش میکنند ُ هست .
و خدا کسی که احساسش کند ُ نداشت .
دکتر علی شریعتی

یه عاشق دوشنبه 1 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 03:19 ب.ظ http://m-love.blogfa.com

درود بر زرتشت
وبلاگ زیبایی داری
پیروز باشی

علیرضا عالم نژاد چهارشنبه 10 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:13 ق.ظ http://www.cafetehroon.com

درود برشما. از توجهتان به مقوله تهران قدیم سپاسگزار. علاقه مندم که در مورد این حس دوگانه بیشتر بدانم . سپاس فراوان به جهت مطالب خوب سایت شما.

سلام...ممنون از حضورتون.....یه وقتایی دلایل بوجود آمدن یه حس خیلی عیان نیست...کنج دنج میخواد برای نقب زدن یا یه حس مشابه برای تداعی...
یادمه یه زمانی آوازه ی کتاب بامداد خمار خیلی پیچیده بود من هم خیلی اهل داستانهای ایرانی نبودم ونیستم به جز موارد خاص ...ولی به دلایل شغلی که هر چیز مورد توجه رو(چه توجه مثبت و چه منفی) نباید ازش بی خبر باشم ، رفتم سراغش ...عرض کنم که تمام کتاب یه طرف...جملاتی که داشت شب های تهران و وصف می کرد یه طرف...روحم پر کشید ...خنکای ملحفه ها و رخت خواب هایی که شب های تابستون روپشت بوم انداخته میشد و با تمام پوست تنم حس کردم...نفس که می کشیدم دیگه هوای اینجا نبود که استنشاق می کردم...هوای تهران بود....هوای کودکی..هوای امید...دنیا تو مشتم بود...وای که چقدر بزرگ شدن بده...تازه می فهمی که یه ذره ای ...یه ذره ی کوچیک که حتی به اندازه ی مشت دنیا هم نیستی...
این یکی از اون حس دوگانه

گفتمت ..... چهارشنبه 10 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:38 ق.ظ

سلام
هم زردشت گفته و هم شما تاییدشکردید که اگردستی را گرفتی رهایش مکن ، پس چرا رهایمان کردید و به نوشته هایتان مدتیست مهمانمان نمی کنید؟
شادزی

سلام داداشی عزیز
چقدر خوب که به یادم هستید...آنقدر سرم شلوغه که دلم برای یه خط نوشتن غیر اداری تنگ شده...یه زنگ انشا می خوام ...یه معلم که به زور مجبورم کنه که بنویسم....آنقدر حرف توسرم دارم که می چرخه ومی چرخه و می کوبه...دنبال یه راه خروج....دنبال پرواز به بیرون...اصلا پروازم نه.....پرتابم قبوله....
ممنون که سر زدید

حسین چهارشنبه 10 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:35 ب.ظ http://www.nnb.persianblog.ir

papasiton. چهارشنبه 17 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 05:40 ب.ظ http://www.shabemahtabi-88.blogsky.com

kheyli bahal bud

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد