دیگرنیا...

  

من دور این میدان 

فرصت چرخیدن ندارم 

عروسک هایم را همین جا می گذارم، 

با آدم هایی که رد می شوند 

با قوطی سیگار و کبریتی در جیب ...

ما جیب هایمان را خالی کردیم 

و پرده ها را کشیدیم 

پدرم می گوید:  

" باید درست شکل یک آدم بشوم؛ " 

اینجا شهر کودکی نیست.. 

من دیگر ابرها را 

به مدرسه نمی برم 

دیگر بادبادک هایم را  

به آسمان نمی دهم 

و ساده، توی دلم ،دوست می دارم 

حالا هر کس مرا ببیند 

به مادرم می گوید :

" بزرگ شده "

 من بزرگ شدم !؟!؟  

هیچ چیز یادم نیست !  

بزرگ شدم  و خواب نمی بینم

بزرگ شدم و خندیدم  

 

دیگر نیا ..

اینجا دوستت دارم فرق دارد 

خدا فرق دارد  

من باید پای تمام قانون هایی که امضا کرده اند بایستم 

دیگر نمره های بیست به چه درد می خورند 

وقتی عریان ترین پرنده ای  

که دائم از این روبرو میپرد، 

منم 

حالا که قصه فرق کرده 

ما آدم های دیگری شده ایم 

و عشق های بزرگ 

ساده در آغوشهای گرم از دست می روند ، 

همین طور می مانم 

با عروسک های  کهنه ام 

که فرشته های کوچکند   ...

  

(بدری حسن پوری ) 

         

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد