بهانه


از باغ مـــــی‌برند چراغــــانــی‌ات کنند
تا کاج جشنـــــــهای زمستانی‌ات کنند

پوشانده‌اند «صبح» تو را «ابرهای تار»
تنهــا به این بهـــانه که بارانـــی‌ات کنند

 
یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می‌برنــــد که زندانـــــی‌ات کنند

ای گل گمان مکن به شب جشن می‌روی
شاید به خاک مــــــرده‌ای ارزانی‌ات کنند

یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطه‌ای بترس که شیطــــانـی‌ات کنند

آب طلــــب نکرده همیشــــه مراد نیست
گاهــی بهانـه‌ای است که قربانی‌ات کنند 


                                                       ( فاضل نظری)

دیگرنیا...

  

من دور این میدان 

فرصت چرخیدن ندارم 

عروسک هایم را همین جا می گذارم، 

با آدم هایی که رد می شوند 

با قوطی سیگار و کبریتی در جیب ...

ما جیب هایمان را خالی کردیم 

و پرده ها را کشیدیم 

پدرم می گوید:  

" باید درست شکل یک آدم بشوم؛ " 

اینجا شهر کودکی نیست.. 

من دیگر ابرها را 

به مدرسه نمی برم 

دیگر بادبادک هایم را  

به آسمان نمی دهم 

و ساده، توی دلم ،دوست می دارم 

حالا هر کس مرا ببیند 

به مادرم می گوید :

" بزرگ شده "

 من بزرگ شدم !؟!؟  

هیچ چیز یادم نیست !  

بزرگ شدم  و خواب نمی بینم

بزرگ شدم و خندیدم  

 

دیگر نیا ..

اینجا دوستت دارم فرق دارد 

خدا فرق دارد  

من باید پای تمام قانون هایی که امضا کرده اند بایستم 

دیگر نمره های بیست به چه درد می خورند 

وقتی عریان ترین پرنده ای  

که دائم از این روبرو میپرد، 

منم 

حالا که قصه فرق کرده 

ما آدم های دیگری شده ایم 

و عشق های بزرگ 

ساده در آغوشهای گرم از دست می روند ، 

همین طور می مانم 

با عروسک های  کهنه ام 

که فرشته های کوچکند   ...

  

(بدری حسن پوری ) 

         

بگو...

... 

بگو چشمان سیاه 

بگو هر چه عاشقانه 

بگو بیراهه 

بکو فرصت نشد بنویسم  

آری

عشق به اندازه ی گردش نیمروزی 

                                           کوتاه است... 

 

                                                            (بدریه حسن پوری)